طوفان پاییز، همچون خسی خرد
تا غربتی تلخ ،با خود مرا برد
آینه بودم ، از تو نوشتم
اما شکستن، شد سرنوشتم
من بغض ابرم، بر شانه کوه
رگبار اشکم، بر خاک اندوه
در دست طوفان، کشتی شکسته
چون موج خسته، در گل نشسته
دستی دگر نیست، دستم بگیرد
بامن بماند ، بامن بمیرد
تنها نشانم، در بی نشانیست
در موج دریا، دربی مکانی ست
باید که بی تو، لب از سخن دوخت
چون شمع گریان، در عمق شب سوخت
از درد غربت، دارم شکایت
کی می توانم، گفتن حکایت
دستی دگر نیست، دستم بگیرد
بامن بماند ، بامن بمیرد
افشین سرفراز
سلام
اگه میشه این رو هم تو وبلاگتون بنویسید
گاه دستی به سرم می کشی و می مانی
گاه در حسرت یک سیلی مو میدانی
گاه فرصت شده تا حق سکوتی بدهی
گاه در تنگ ترین وقت غزل می خوانی
گاه میدانم از این را گذر خواهی کرد
گاهشک می کنم اصلا بلدی؟ می دانی؟
گاه از اوج به سر می رسم اینجا به زمین
گاه می پرسم از اینجا به کجا می رانی
گاه میزی به بلندای غزل می چینی
گاه بر تکه ی چشمم تو فقط میهمانی
گاه می بینم از ان خاطره ها هیچ نماند
گاه حس می کنم اینجا تو فقط می مانی
با تشکر
موفق باشید
دستگیر بی دستم ابوالفضل
برخیز و گیر دستم ابوالفضل