کنار افکار پریشان نشسته
وبه کرانه های آن خیره مانده ام
رویا مرا با خود می برد ونمی پرسد از چه رواینچنین غمگینم
رویا تنها راه فراموشی هاست
در کوچه های شهرم که قدم می زنم هیچ نمی بینم
من هستم ورویا
دیگر هیچ درد و غمی را حس نمی کنم
رویا دنیای سهل الوصول ایده آل های آدمی مرا با خود تا انتهای جاده هستی می برد
اما...
وقتی به خود می آیم وخود واقعی را در سرزمین نا شناخته حقیقت می یابم
صد سال پیر می شوم
به افق می نگرم خطوط سرخ وسیاه چنان در هم فرو رفته اند
که گویی دلتنگیهای آسمان را یکجا فریاد می زنند
باز رویا می آید
گویی می خواهد غروب دلتنگ را نیز بفریبد
اما این بار با او نمی روم
تا شوری را که اسمان با فریاد سرخگونش هرشامگاه در گوش جهانیان می خواند
در دلم زنده نگه دارم
سلام
وبلاگ زیبایی داری....آخ اگر رویا نبود....همیشه زنده باشی
سلام
خوبی مرتضی خان .مرسی که به من سر زدی.
میشه خواهش کنم این بشت زمینه وبلاکت کد شو بدی ممنون
موفق باشی
سلام
متن قشنگی بود
مرسی که سر زدی
شاد باشی
.:: بدرود ::.
سلام
زیبا بود
مرسی که به منم سر میزنی!!!!
اینکه اجازه کپی نمی ده خیلی کار خوبی نیست! ولی در مورد نوشتت باید بگم که وقتی با رویا هستی زیاد باورش نکن چون آدم گاهی اوقات درد و غم رو نیاز داره ( البته گاهی هوقات نه همیشه)
خوش بگذره با رویا!