نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد دلآزاری که من دارم
و گر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم
به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر
بکوی دلفریبان این بود کاری کهمن دارم
دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی
ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم
ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد
هلاکم می کند آخر پرستاری که من دارم
رهی آنمه بسوی من بچشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم
رهی معیری
شعرای رهی خیلی قشنگن منو یاد این شعر انداخت.
ترا با غیر میبینم صدایم در نمیاید
ترا میبینم و کاری ز دستم بر نمیاد...
ممنونم که بهم سر زدی
قشنگ بود خیلی ..
من و یاد چیزایی انداختید که قصدم فراموشیش بود ..
.